یازدهمین سالگرد جاودانگی شاملوى بزرگ، شاعر آزادى

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

 

احمد شاملو




 من همدستِ توده‌ام
 
تا آن دَم که توطئه می‌کند گسستنِ زنجیر را
 
تا آن دَم که زیرِ لب می‌خندد
 
دلش غنج می‌زند
 
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب می‌کند.

 ده سال از خاموشى شاعر توده میگذرد و هنوز پژواک  صدایش  در  کوچه هاى شهر طنین مى افکند که از جستن میگوید و یافتن و آنگاه به  اختیار برگزیدن. شاملو شاعر آزادى است. او از بند میگوید و زندان و از هم درگسستن زنجیر و رهایى. او آزادى را زندگى کرده است همان دم که سنگ قوافى را از دوش بر زمین مینهد و شعرى میگوید که زندگیست.

 
شاملو، حکام ستمگر را بدین سان میخواند:

 
ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!

 
شاملو، حکام زشت خو را بدین سان میخواند:

«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است
 
چرا که به تنهایی گویای خون‌تشنگی نیست.
 
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند
 
نه مفت‌خوارگی را
 
نه خودبارگی را.


 
شاملو حکام دین مدار را عامل فتنه و نفاق میشناسد و برادر کشى:

               
     نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
                                 
که رافضی‌ام دانستند.
 
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
                                 
که قِرمَطی‌ام دانستند.
 
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
 
این
 
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!


 
و شاملو بر دزدان گردنه تاریخ  که خواست آزادیخواهانه یک ملت را به   نفع خود مصادره میکنند چنین میگوید:


 
ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ! »
 
و ایشان درنمی‌یافتند.

 
سیاهی‌ چشمِشان
 
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
                                 
شکافته
                                           
لایه‌بر لایه‌بر
 
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.

 
گناهی‌شان نبود:
 
از جَنَمی دیگر بودند.

 
شاملو شاعر آزادى بود، هست و تا جاودان، جاوید خواهد ماند.