هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

 


مردم اغلب بی انصاف ٬بی منطق و خود محورند..... ولی آنان را ببخش .
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند.....ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت.....ولی موفق باش.
اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند.....ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند .....ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند.....ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند .....ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
و در نهایت می بینی
 هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است                        
   نه میان تو و مردم.                          



3 نظرات:

فرناز پارسا گفت...

سلام:


خدایا کفر نمی گویم

پریشانم خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداواندا

اگر روزی زعرش خود به زیر آیی

لباس فقر بپوشی

غرورت رابرای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گوی

خداوندا

اگر در روز گرما خبر تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر

عمارتهای مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر کردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار

است.........................

فرنازپارسا گفت...

سلام:


خدایا کفر نمی گویم

پریشانم خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداواندا

اگر روزی زعرش خود به زیر آیی

لباس فقر بپوشی

غرورت رابرای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گوی

خداوندا

اگر در روز گرما خبر تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر

عمارتهای مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر کردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار

است.........................

فرنازپارسا گفت...

سلام:


خدایا کفر نمی گویم

پریشانم خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداواندا

اگر روزی زعرش خود به زیر آیی

لباس فقر بپوشی

غرورت رابرای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گوی

خداوندا

اگر در روز گرما خبر تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر

عمارتهای مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر کردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار

است.........................