خدایا کفر نمی گویم !

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

 

اینم یک شعر بسیار زیبا از دکتر شریعتی:








خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو از جانم !

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی



خداوندا !

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی 

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی 

و شب ، آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟



خداوندا !

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه دیوار بگشایی

لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟



خداوندا !

اگر روزی بشر گردی 

زحال بندگانت با خبر گردی 

پشیمان می شوی از قصه خلقت

از این بودن ، از این بدعت



خداوندا تو مسئولی 

خداوندا !

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است 

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.